هو
مریما، عیسی جان بلا مکان عُروج نمود قفس وجود از طیرِ محمود خالی ماند و بلبلِ قِدَم بهصحرای عَدم رو نمود و عَندَلیبِ اِلهی بَر سِدرۀ رَبانی بهخُروش آمد، سُرادقِ عِزت بَر دَرید و هُمای رَفعَت از شاخسارِ بِهجت بَر پَرید، افلاکهای بلند بر خاکِ تیره بنشست و نَعرهها از دلِ پُر درد بَرخاست، آبِ گُوارا بهخون تبدیل شد و صَحنِ فِردوسِ بَرین بهخون آمیخته، بلی تیرِ قَضای اِلهی را سینۀ مُنیر دوستان لایق و کَمَندِ بلای نا متناهی را گَرَدنِ عاشقان شائق، هرکجا خَدنگی است بَر صَدرِ احباب وارد آید و هر جا غمی است بَر دلِ اَصحاب نازل گردد، عاشِقان را چَشم تَر باید و معشوقان را ناز وکِرِشمه شاید، حَبیب اگر صد ناله سراید محبوب بر جفا بیافزاید. اگر شربتِ وصال خواهی تَن بهزوال دَر دِه و اگر خَمرِ جمال طلبی در وادی حِرمان پا نه. مَریما، حُزن را به سُرور بچش و غم را از جامِ فَرَح دَر کش، اگر خواهی قَدَم درکویِ طَلب گُذاری صابر باش و رُخ را مَخَراش و آب از دیده مَپاش و از بیصبران مَباش، پیراهنِ تسلیم پوش و از بادۀ رضا بنوش و عالَمی را به دِرهَمی بِفروش، دل به قَضا دربند و به حُکمِ قَدَر پیوند، چشمِ عِبرت برگُشا و از غیر دوست دَرپوش که عَنقَریب در مَحضرِ قُدس حلقه زنیم و به حضرتِ اُنس رو آریم و از بَربَطَ عَراق نغمه حِجازی بشنویم و با دوست مُلحَق شویم، ناگفتنی بگوئیم و نادیدنی ببینیم و ناشنیدنی بشنویم و به آهنگِ نـور هیکلِ روح را به رقص آوریم و در حَریمِ جان بـزمِ خوشی بیارائیم و از ساقیِ جلال ساغَرِ جَمال برگیریم و بهیـادِ رُخِ ذوالجلال خَمرِ بیمثال درنـوشیم، چشم را ازآب پـاک کن و دل را از حُزن بِـروب و قلب را از غم فـارغ نما و به آهنگ ملیح بـرخوان:
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحُکمُ للّه